خلاصه ماشینی:
سرسخن را باز میکند: -فرموده بودید خدمت برسم،من هم به مجرد دریافت پیام حضرت عالی،با اولین اتوبوس،خودم را از تبریز به قم رساندم،اما در تمامی ساعاتی که در راه بودم،این پرسش،ذهنم را به خود مشغول کرده بود که؛ «حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی،از کجا مرا میشناسد؟ما که هرگز یکدیگر را ندیدهایم و سر و کاری هم با یکدیگر نداشتهایم؟!» آیت الله مرعشی در حالی که چایی و بیسکویت را به میهمان تعارف میکند،لبخند زنان میپرسد: -آیا شما غزلی دارید که مطلع آن چنین است: -«علی ای همای رحمت،تو چه آیتی خدا را» شهریار یکهای میخورد و میپرسد: -بله دارم،ولی شما از کجا میدانید؟!من نه این شعر را به کسی دادهام و نه برای کسی خواندهام و نه درباره آن با کسی صحبت کردهام.
» و تو شروع کردی به خواندن غزلی که مطلعش چنین بود: «علی ای همای رحمت،تو چه آیتی خدا را» با شنیدن این جملات،بار دیگر،فرشته گریه عشق بر شهریار نازل میشود.