خلاصه ماشینی:
"طالب آملی بسمل شدیم بر سر میدان آرزو همراه ما هزار تمنا شهید شد * دست خورشید به دامان شب ما نرسد عالم از صبح لبالب شد و شام است اینجا شفائی اصفهانی دل ما دعوی اعجاز میکرد اگر دیوانگی پیعمبری داشت اسیر شهرستانی سجده میریخت زسر تا قدمم در ره یار همه را چیده دگر بار جبین میکردم * هر زمینی که بر آن پای نهم روز وداع تا دم حشر از آن آتش حسرت خیزد فصیحی هروی داریم شعلهای که ملایمتر از گل است پروانهای نسوخته است از چراغ ما * مضامین به راهش سرنهادیم و گذشتیم نماز رهروان کوتاه باشد * رفتم از این خرابه و از ضعف،سایهام همچون نشان دود به دیوار مانده است * خندهء مستانه حد کیست در باغ جهان محتسب اینجا دهان غنچه را بو میکند!"