خلاصه ماشینی:
"گاهی عظمتهای یک دوست، احساس حقارتهایی را در دوست دیگر ایجاد میکند و در اینجاست که دیگر «جرم» آن دوست، اختلاف فکر، اختلاف مبنا، اختلاف شعار، اختلاف راه و اختلاف روش و غیره با این یکی نیست، چرا که تا به حال وحدت فکری، وحدت مبنا، وحدت شعار و وحدت راه و وحدت روش و غیره داشتند بلکه و بلکه «جرمش» فقط و فقط داشتن «عظمت» است و بس!
و من حیران بودم که «جرم» او چیست؟ هنوز در سبز مردم چشمانش مهربانی را میدیدم و من که مرید مولای عدالتم، آموختهام که: حق استاد بر من واجب است.
لذت تئاتر هنوز شیرینترین لذتهای هستی من است، مثل تو.
بمان استوار، بهروز من، بهروز ما، غریب دیار دوست، حضور تو عین صداقت است، بگذار خفاشها با «حضور در آیینة پریشان» خوش باشند که تاریخ گواه صادقی خواهد بود."