خلاصه ماشینی:
"مادر آقا یوسف قوم و خویش دور شوهر شاهزاده خانمی پرقدرت آن زمان بود.
کار بجائی میرسد که مادر آقا یوسف از کار و زندگی شوهر دور میافتد و قرار میشود که آقا یوسف را که«آقا»میخواندند خانه این خانم بگذارد و بکار و زندگی خودش برسد.
روزی شوهر خانم که میخواست سفر برود تا میگوید:«آقا» دیگر بزرگ شده است.
ولی دست آخر خانم قول میدهد که آقا یوسف را قبل از برگشتن شوهرش نزد پدر و مادرش بفرستد.
خانم از این موضوع خیلی خوشحال بود آقا یوسف دیگر مال او بود.
ولی شوهر خانم سخت مشغول نقشه کشیدن بود که راهحلی پیدا کند و آقا را از آن خانه بیرون بفرستد.
خانم از ترسش فوری چای و شیرینی و قلیان با طاق پذیرائی فرستاد وقتی امیر خدا- حافظی میکرد بخانم گفت:«کار خوبی میکنی آقا یوسف را به اندرون میفرستی».
مدتی آقا یوسف در اندرون زندگی کرد تا به او شغلی در دربار دادند."