خلاصه ماشینی:
"سزد گر بپوشم کنون چشم از جان، که از پیش چشمم سفر کرد جانان برفت آنکه بود او مرا جان شیرین، چگونه توان زیست با رفتن جان؟ مهی بود سر از گریبان کشید، برفت و مرا ماند،سر در گریبان.
بروز وداعش چو در برگرفتم، فرو ریخت اشک من و او چو باران، ز باران اشک من و او،روان شد بر آن روی رخشنده،یاقوت رخشان.
» مکیدم گهی نیز آن قند لب را، که:«بیموجبی تلخکامم مگردان، «زد اندیشهء هجرت آتش بر این دل، مر این آتش ای دوست،بنشین و بنشان» ترا بود پیمان که از من نگردی، سزد همچنان گر نگردی ز پیمان.
ز من بشنو ای جان،منه بر سفر دل، که باشد سفر را زیان فراوان، ازو گردد اندام موزونت لاغر، وزو گردد آزاد سرو تو پژمان.
» *** فرو ریخت از دیده باران حسرت، مرا گفت:«کای غمگسار سخندان، مکن مویه،کز تو نتابو بیک مو، وگر روی تابد ز من مهر تابان..."