خلاصه ماشینی:
"عزیزک من برادر!شبهای دور از تو،وقتی میخواستم بخوابم، به جای خالی تو نگاه میکردم و به قلب درهم مادر.
بگو آیا سپیدهدمان که مرغکان عاشق، آواز تجلی نور را سر میدهند،منتظر جلوس گامهای مردانهات بمانم؟ ببین!به عشق و غصه و اشک خواهم گفت که لختی آرام گیرند.
نمیگذارم به این سادگیها بوسهگاه من و مادر از جلویمان دور شود.
گل خوبم!بیرق درد در سرتاسر جان به اهتزاز آمده است؛ دردی که خصمدون در جنون و دیوانگی خویش به ما تحمیل کرد.
«نازنین زخمی من»گاه تنهایی،من و مادر بعد از سالها تحمل «هجرت مژگانت»،مینشینیم و گاه غریبیت در وقت رحیل را با اندوه تمام زمزمه میکنیم.
من میدانم که هماکنون تو در میهمانی ملائکهء بزرگ الهی هستی؛ولی مادر یا نمیداند یا جرأت گفتنش را ندارد.
من میدانم که هماکنون بیهیچ آرامگهی در برابر عشق مقدس خویش پرندهوار،ما را در اندوه حسرت بازگشت خود نهادهای؛ولی مادر یا اینها را نمیداند و یا جرأت بر زبان آوردنش را ندارد."