خلاصه ماشینی:
"آن سال هم وقتی در روز معلم وارد کلاس شدم،بچهها را دیدم که هرکدام با دیگری آرام و درگوشی صحبت میکنند و زیر چشم به من نگاه میکنند و اگر ناغافل نگاهمان باهم برخورد میکرد،لبخندی تحویلم میدادند و باز سر به زیر میانداختند و مکالماتشان را خیلی آهسته به طوریکه من نمیشنیدم،ادامه میدادند.
دلم میخواست صد تومان را بدهم و برای مادرم یک پیراهن نو و قشنگ بخرم،ولی یادم آمد بیبی پیرم را چند وقت پیش که بردند درمانگاه روستا،در آنجا گفتند باید او را به شهر ببرند و به دکتر نشان بدهند، ولی چون پدرمان آنقدر پول نداشت که این کار را بکند،بیچاره بیبیام ناخوش در خانه افتاده بود.
بعد تصمیم گرفتم که با این پول برای خواهرم یکی از آن عروسکهای قشنگی را که وقتی بچههای شهر برای گردش به ده ما آمده بودند و دست آنها دیده بود و با التماس از آنها خواستهبود تا عروسکشان را بدهند و او بازی کند و آنها نداده بودند و او بسیار گریه کرده بود تا خوابش برد،بخرم،ولی نه راه شهر را میدانستم و نه جرأت داشتم بدون اجازهء پدرمان این کار را بکنم."