خلاصه ماشینی:
"خسته از آن سفر کوتاه،روی صندلی کلاس مینشینم و به صورتهای پاک و معصوم بچهها خیره میشوم و از خود میپرسم:«آیا میتوانم ذرهای از آن همه احساس و عشقی را که نسبت به آنان دارم،نشانشان بدهم؟» آیا رفتارم گویای مکنونات قلبیم هست؟ من که در حضورشان خلوص و عظمت شغلیم را بیشتر از همیشه احساس میکنم،آیا میتوانم به اعماق وجودشان رخنه کنم و به زوایای درونشان راه یابم؟ آیا سخنان و رفتار و کردار من،آرامش درونی آنا را برهم نمیزند و چشمهء زلال علائق و استعدادهایشان را خشک نمیکند؟» دوباره به آن انسان نفوذناپذیر و دانشمند دوران مدرسهء خود فکر میکنم.
پس از گذشت آن سالها،و با ثبت آن خاطرهها،امروز آرزویی تند و سرکش مرا به خود گرفته است،چیزی مانندهیجان رسیدن به اوج کمال و بینیازشدن از همهء اسارتهای زمینی؟آرزوی مفید بودن و فکر کردن به ترمزی در مقابل آن قبیل تندرویها،آرزوی یگانگی و درک دنیای معصوم و بیآلایش بچهها که تداوم نسل یک ملتند،آرزوی نشست کردن به درون روح آنان و رسوبکردن در بستر رگها و یادهاشان،آرزوی اینکه آنها معلم خود را همیشه همان بت جاودانهء دوست داشتنیژ و مجبوب بپندارند و خاطرهء معلمی من، شیرینترین و دلچسبترین یادوارهء زندگیشان باشد."