خلاصه ماشینی:
"آن وقتها هم ناظم،هرجا که بود،به سرعت سر میرسید و پس از این که کتک جانانهای به دانشآموزانی که دعوا میکردند میزد،جریان را آرام میکرد.
بالای راهپلههای طبقهء دوم،دو دانشآموز، یقهء همدیگر را چسبیده بودند و همانطور که حرکات همدیگر را زیر نظر داشتند،خشمناک یکدیگر را نگاه میکردند.
آقای امینی،که زیر لب جواب سلامهای بچهها را میداد،وارد میدان شد و رو به دانشآموزی که به چشمهایش زلزده بود نگاه کرد و پرسید: -چی شده آقا؟!این چه معرکهای است که درست کردهاید؟ و آن دانشآموز با چشمهای درشتش همان طوری که به آقای امینی خیره مانده بود،گفت: -آقا ما داشتیم میرفتیم که اینا به ما لگد زدند.
دانشآموز دیگر،که سرش پایین بود و گوشهایش سرخ شده بود،گفت: -آقای اجازه به خدا ما از قصد نزدیم ما داشتیم پایین میرفتیم که بچهها هل دادند و پایمان خورد به این.
و به شوخی،دو پله رو به پایی سر خورد همهء دانش آموزان،که با اشتیاق و ناباوری به حرکات آقای امینی نگاه میکردند،به خنده افتاده بودند."