خلاصه ماشینی:
"میتوانستم کاش همهء جنگل را مثل یک تابلوی نقاشی ببرم با خود،هر جا که دلم میخواهد و زمستانها را از میان بردارم.
میتوانستم کاش با نگاه گنجشک به خدا خیره شوم با قدمهای بلند باران بگذرم از عطش گرم کویر.
هیچکس هست خدایا،آیا خواب را از دستانم برچیند؟ هیچکس هست که دستانم را برساند تا ماه پر کند حنجرهام را از ابر بگذراند توفان را از چشمانم رودهای همهء عالم را از رگهایم؟ کاش میشد گل را به زبان همگان ترجمه کرد مصطفی علیپور پریشانی شب و روز ای سبکبالان پریشانم پریشانم و راز این شگفتی را نمیدانم،نمیدانم فضای تیره و تنگی چنان در پیلهام کردهست که هر لحظه نگاه خویش میریزد به دامانم شکفتن را نمیدانم که در این حجم دلتنگی نخ نوری نمیتابد ز روزنهای زندانم نظرگاه مرا و عشق را بنگر که روز و شب میاندیشم به آغازش،میاندیشد به پایانم."