خلاصه ماشینی:
"» صدای برادرش بود که با چهرهای زرد و رنگ پریده بالای سرش نشسته بود.
با اینکه میدانست قمقمهها از آب خالی است،برای اطمینان،به سراغشان رفت،تمام کپر را برای قطرهای آب زیر و رو کرد.
«فاطمه تشنمه»،«فاطمه تشنمه»تنهای نتها در بیابانی بیآب و علف بود که در آن هیچ چیز جز چند نخل پراکنده و خانه خرابههای مردم روستا به چشم نمیخورد.
برای لحظهای چشمانش به دنبال بوتهای دوید که در پنجههای باد بر روی زمین میغلطید.
جای خالی قاطر دنیا را بر روی سرش آوار کرد.
ایستاد و سر قمقمه را باز کرد و چند قلپ آب نوشید.
آب از گلویش پایین نرفته بود که باز شروع کرد به دویدن.
حمید چند غلت زده بود و بیحال و رنگ پریده بیرون از لحاف افتاده بود.
دخترک دستی زیر سر حمید گذاشت و او را بلند کرد.
آرام آرام چشمهای حمید بسته شد و صدای گریه دخترک سکوت مبهم بیابان را در هم شکست."