خلاصه ماشینی:
"برادران عباس شریفی، حدادی و اسماعیلی که بعدا هر سه اسیر شدند و از مربیان خوب امور تربیتی بودند مرتب شوخی میکردند و میخندیدند گویی به یک اردوی تفریحی میروی،اصلا احساس اینکه برای عملیات میرویم در هیچیک از بچهها نبود،بعد از مدتی به شهرستان نقده رسیدیم و در یکی از مساجد شهر اسکان یافتیم،حالا هدف برای همه مشخص بود،نقده شهری زیبا با خیابانهای وسیع و میادینی بزرگ بود،درختانی بلند و هوایی لطیف داشت و مردمانی صبور و مهربان و متبسم را در خود جای داده است، نیمی از شهر ترک نشین و نیم دیگر کردنشین هستند.
ما هم بهمراه عدهای از برادران بعنوان امدادگر آماده شدیم،بعد از بستن کولهپشتی که پر از باند و وسایل کمکهای اولیه بود،بندهای پوتینها را سفت کردیم و افتخار داشتیم که در کنار رزمندگان حرکت میکنیم،نزدیکیهای غروب در یک ریوی ارتشی سوار شدیم و بهمراه دیگر برادران بسمت حاج عمران حرکت کردیم،برادران به روی همدیگر لبخند میزدند و به شوخی میگفتند چقدر نورانی شدهای؟و بیکدیگر بشارت شهادت میدادند،برادری مرتب جمع را دعوت به صلوات میکرد،آنچه بود وحدت بود مربی در کنار محصل،کشاورز در کنار کارگر همه با هم و معتصم به حبل الله،بعد از پیاده شدن در پیرانشهر و صرف مقداری غذا،مجددا سوار شدیم،* اینبار ما در یک ماشین کمپرسی جای دادند بعد از مدتی وارد کوهها شدیم، تاریکی همه جا را فرا گرفته بود،سنگینی شب بر سنگینی کوه افزوده بود،و در این شب تاریک و سنگین قلوبی منور به نور الله در درون سینههای پر از سوز خدایی پیکرها را تحت الشعاع قرار داده بود."