خلاصه ماشینی:
"او کودک پنجاه و چند سالهای بود که برایم تاریخ ارگ بم را تعریف کرد و مرا به گوشههای ناشناخته ارگ بم برد.
نمیدانم حالا باید او را در بیمارستانهای پرمحبت شهرهای مختلف ایران جستجو کنم و یا در میان همان 25000 نفر، در این پنج روزی که از زلزله بم میگذرد، به هر دری زدم که نشانی از آن عاشق ارگ بیابم، نیافتم.
او آنقدر به ارگ بم دل دوخته بود که با مرگ ارگ، بیتردید او نیز مرده است، حتی اگر مثل من نفسی هم بکشد.
هیچکس باور نمیکرد که او بیش از پنجهزار بار ارگ را دیده باشد و باز هم آنقدر با احساس و عاطفه درباره ارگ حرف بزند.
از اینکه خشتمال هشتاد ساله ارگ بم خشت دیگری میزند خوشحال بود.
حالا نه خیابانی مانده است، نه کوچهای، نه محمود توحیدی راهنمای عاشق ارگ، و نه ارگی که نیاز به راهنما داشته باشد."