خلاصه ماشینی:
"هر روز صبح عدهای از بچهها ترکههای چوب با خودشان به کلاس میآوردند تا من شاگردان شیطان را تنبیه کنم.
در میان دانشآموزانم،پسری به نام امین که بسیار ناآرام بود و با شلوغی و سر و صدای زیاد توجه دیگران را به خود جلب میکرد.
پس از این ماجرا،امین بلند شد و گفت:«خانم اجازه،من که از چوب شما نمیترسم!»من که از سکوت بچهها و شنیدن حرفهای امین بیشتر تعجب کردم.
یک لحظه به خود آمدم و چوب را از پنجره (به تصویر صفحه مراجعه شود) کلاس به بیرون پرت کردم و به نرمی گفتم:امین جان،شوخی کردم؛آفرین بر تو که از چوب نمیترسی.
هرچه گفتم:«من تو را دوست ندارم،برو به آجرها دست نزن، الآن سقف پایین میآید»حریف او نمیشدم امین بدون توجه به گفتههای من کار خودش را میکرد.
از اینجا برو!» امین لحظهای سرش را بلند کرد و به من خیره شد بعد بدون اینکه حرفی بزند، بلافاصله از کلاس خارج شد."