خلاصه ماشینی:
"خیابان راستهء مدرسه را میبینی که زیر برف گم شده است.
به جای پای بچههایی که روی برف نقش بسته،نگاه میکنی با خودت میگویی خیلی دیر شده است.
دست میبری تار موی جلو سرت را زیر مقنعه پنهان میکنی.
دولا میشوی لنگهء دمپایی را از زیر برف بیرون میکشی.
انگشت نشانهاش بالاست با کف دست عرق سرد پیشانیت را پاک داستان کاغذ نمدار زهرا پورقربان میکنی.
دستش را نگاه میکنی،به علامت اجازه بالا میبرد،وقتی میبینی لب و چانهاش یکجا به لرزه میافتد، تنت زیر مانتو مورمور میشود.
از روی صندلی آرام بلند میشوی بچههای کلاس را برانداز میکنی.
نگاهت هراسان مش عزت فراش مدرسه را میپاید که روی صندلی کنار پلهها چرت میزند.
صدای خانوم معلم تنت را میلرزاند،وقتی میگوید: «نمازی اینجا مدرسه و کلاسه یا خونهء خاله و عمه؟!!» کاغذ را توی جیبت جا میدهی.
باز از پشت پنجرهء کلاس به هوای برفی نگاه میکنی."