خلاصه ماشینی:
"با اینکه میدانستم بسیار شیطان است و حتی در برابر مبصر کلاس گستاخی میکند و یا همهء بچههای مدرسه از دست او عاجزند،باز دوستش داشتم، هموارهء سعی میکردم هر وقت که امکان دارد،نصیحتش کنم و تذکر بدهم که با بچهها رفتاری بهتر از این داشته باشد.
روزی یکی از بچهها گفت: «خانم،دیشب که با طیبه به مسجد رفته بودیم،سر نماز گریه میکرد و می- گفت:«خدایا پس چرا من خوب نمی- شوم»؟ و من آنروز فقط توانستم با اشارهء سر به آن بچه بگویم که بنشیند، همین!
فقط دو نفر نیامده بودند که یکی از آنها طیبه بود!
با خودم گفتم:«حتما طیبه به تصور اینکه تجدید شده تا حالا نیامده، چون در طول سال او جزو شاگردانی بود که پشت در مدرسه،به انتظار باز شدن«در»مدرسه میایستاد.
سرش را پائین انداخت و گفت:«نه خانم،و با بغض ادامه داد:«خانم دیروز که طیبه برای گرفتم کارنامه عازم مدرسه بود،در بین راه با ماشین تصادف کرده و عمرش را به شما داده است."