خلاصه ماشینی:
"و درست در همین حرکت بود که اصرار داشت به جبهه برود،میگفت: "باید از جنگ بنویسیم و مگر میشود به جبهه نرفت و آنوقت نوشت؟"شاید دو ماه اصرار کرد و عاقبت به همراه برادر و همکار دیگری براه افتاد و گویی به دیار معشوق میرود.
در اهواز،پس از ختم ده روز مأموریت گزارشگری،هنوز میوهء موعود را نچیده و نچشیده،به دوستش اصرار میکرد که به خط اول جبهه بروند و چون مدت مأموریت تمام شده بود فقط به یک دیدار دو سه ساعته رضایت داده بود و با همین فرصت کوتاه به سوی وعدهگاه پر کشید و بازگشتش مدتی به تأخیر افتاد و سپس به جای تن خاکی،خبر تعالی روحش را باز پس فرستاد.
"و شگفتا از این مادر؛زنی که شوهرش را 9 سال قبل از دست میدهد و پنج فرزند بازمانده از او را با سختی و کار و مشقت و فداکاری، بزرگ میکند و تلخی فقر و محرومیت را خود میچشد و میکوشد تا کودکانش تلخکام نباشند؛و این سخنی و فشار، چنان او را ضعیف و بیمار کرد که برادر بزرگتر رضا،خبر شهادت او را به مادر نمیداد،مبادا او هم از دست برود."