خلاصه ماشینی:
"میز ناهارخوری تشکیل شده بود از چند جعبه پر از مهمات که اگر گلوله به یکی از آن جعبهها خورده بود،عدنان نصر را دود کرده و به هوا میفرستاد.
تمام نیروهای گردان کماندویی که در عملیات شرکت داشتند، پرسنل تحت امر سرگرد یونس بودند که خودش آنها را آموزش داده بود و در بیرحمی و شقاوت در تمام ارتش عراق شهره بودند.
دکتر درحالیکه داشت جای زخم را میبست، گفت:«اصلا بخیه نمیخواد؛زخم کاملا سطحیه،فقط این قسمت که عمیقتر بود،دو تا پنس زدم».
عدنان نصر درحالیکه از زیر دست دکتر چشم به روستا دوخته بود،با خشم غرید: «آخرین روز زندگیتونه لعنتیها.
تازه پانسمان صورت عدنان نصر تمام شده بود که سر و کلهء سرگرد زید یونس پیدا شد.
اما بنده مطمئن هستم که این تیر از طرف اون روستا شلیک شده.
سرگرد با خشم دکتر را هل داد و فریاد کشید:«داری چه غلطی میکنی؟میخوای دشمن خونی ما عربها رو مداوا کنی احمق؟» ستوان با تعجب گفت:«قربان این بدبختها هم مثل ما عرب هستند».
سرگرد با خشم گفت:«که این طور،پس اون یک زن مجروحه»و چند ضربهء محکم به پاهای شکسته زن که بهطور چندشآوری از کامیون آویزان شده بود،زد.
به دستور ستوان نصر تمام اسرا را در داخل گودال قرار دادند و بعد دستور داد تا روی آنها خاک بریزند.
یکی از اسرا سعی کرد خودش را از آن جهنم هولناک برهاند و این رگبار مسلسل یک کماندو بود که او را دوباره به میان گودال غلتاند.
بلافاصله یکی از کماندوها پشت لودر قرار گرفت و چاله را پر از خاک کرد و دیگر هیچ صدایی از اسرا برنمیخواست."