خلاصه ماشینی:
"عمر پرسید برای چه؟درهم گفت:من تو را میدیدم که پیش از خلافت لباسهای گرانبها میپوشیدی و بر مرکب و هوار سوار میشدی عذاهای خوب و خوش میخوردی و چون عهدهدار امر شدی اندیشیده و امیدوار گردیدم که راحت شده و از گرفتاری ما خلاص می شوم و روزگار من بمراتب بهتر از پیش خواهد شد ولی متاسفانه کار من بدتر شده و تو خود در بلا و زحمت افتادیبقیه ندارد این قضیه را از یاد من برده بود از این جنگ البته منصرف خواهم شد زبیر برگشت و برای شکستن قسمتی که درباره پایداری جنگ یاد کرده بود،غلام خود سرجس را آزاد کرد آنگاه نزد عایشه آمده گفت من در تمام عمر در جنگها و موفقیتها از روی عقل و بصیرت پا گذاردهام در این پیش آمدم نمیدانم یکجا قدم میگذارم و چه میخواهم،عایشه گفت ای ابا عبد الله تو همانا از شمشیرهای پسر ابیطالب بهراس افتادی و حق با تو است چه بخدا سوگند شمشیرهای براقی است که برای کارزار آماده شده و بدست جوانان نیرومندی داده شده اگر تو امروز بهراس آمد:زکی ندارد سلحشوران پیش از تو از این شمشیر هراسان بودهاند،زبیر گفت ابدا چنین نیست مطلب همان است که گفتم آنگاه بیتامل از میان صفها خود را بیرون کشیده و بطرف حجاز برگشت تا در وادی سباع؟بدست عمر و بن جرموز کشته شد شمشیر و سرش را برای علی هدیه آوردند،علی(ع)متغیرشد و تأسفها خورد و شمشیر را گرفت و حرکت داد و گفت این شمشیر چقدر غبار کدورت از روی رسول خدا(ص)زدود"