خلاصه ماشینی:
"روی سینه خزیدم و خودم را به لبه پرتگاه رساندم مسعود در چند قدمی قله بر سینه افتاده و پنجههایش را تا دو بند انگشت در تن کوه فرو کرده بود.
به ایستگاه دوم که رسیدیم از آن ده تا، چهارتا و در ایستگاه سوم فقط دو نفر باقی مانده بودند که همچنان پیش میآمدند:حشمتی و یک نفر دیگر که هنوز از دیواره سنگی بالا نیامده بود ولی صدای پایش را میشنیدم.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) در ایستگاه چهارم وقتی که خودم هم به نفسنفس افتاده بودم و از فرط خستگی نای حرکت نداشتم،ایستادم به پائین نگریستم.
سینه کوه از زیر پایش تا دامنه کشیده شده بود شیب آن به سرسرهء خطرناکی میمانست که فقط کودک مرگ روی آن بازی میکرد دستم را به زحمت دراز کردم،به انگشتانش زدم و صدایش کردم.
من حرفی را که داشتم چند بار در ذهنم مرور کردم بعد دهان باز کردم که بگویم ولی پدرش نگاهی به عکس پسرش کرد:«تازه مگر ما میتوانیم بی اجازه او این فامیلی را عوض بکنیم؟» مسعود سر بلند کرد و به من نگاه کرد.
پدرش ادامه داد:مسعود برایم گفته که چطور بعضی بچهها فامیلیاش را بلندبلند میخوانند و دم میگیرند حتی بعضی از معلمها هم بدشان نمیآید موقع حضور غیاب وقتی به فامیلی او میرسند لبخندی بزنند و رد بشوند.
هان؟» آمدم جوابی بدهم که صدای شکستن بغض مسعود،گوش اتاق را کر کرد سرش را روی زانو گذاشت و دوباره برداشت و در گریه گفت:«به خدا،بابا مردم از بس درس بخوانم و کارت هزارآفرین بگیرم تا معلمها دوستم داشته باشند و اسم کوچکم را بگویند..."