خلاصه ماشینی:
"قطعه او که افتادن نمیدانست.
پارچه قرمزی از مادر گرفت،بر پیشانی بست و بیزره چنان به قلب دشمن زد که خدا را خوش آمد.
سنگینترین سلاح،بر دوش،چنان میدوید در قلب دشمن که سبکترین پرندگان نیز چنان نتوانستند پرید در هوا.
همسنگرش میگفت در شبی بس خطرناک، چنان از سنگر خود به سوی سنگرهای دشمن پای پراند که دیدم سلاحش-همان سنگینترین سلاح در حال به زبان آمد و التماس که«مرا مبر!»و او،وی را رحم آورد و تنها رفت.
امروز تا به قبرستان برسیم صد بار مادرش،پای نگهداشته،به تردید میماند و میغرید که:«فرزند من نیست این.
او که افتادن نمیدانست.
صد قدم این سوتر مردم گفتند از بهت گور،او را هرچند قدم زمین بگذارید و بردارید تا هراسش بریزد.
که ناگاه مادرش از میان سیل غمرنگ مادران شهر، نعره زد:«چرا بر زمینش میگذارید و بر گفتیم:«برای رفع بهت و هراس گور است.
»گفت:«مگر نمیگویید این فرزند من است؟»گفتیم:«آری»گفت:«فرزند من بهت و هراس چه میداند چیست،بردارید و ملاقات او را به تاخیر میندازید!»."