خلاصه ماشینی:
"مهدی رضا بدلی قطعه:حکایت بندها دیروز،بعد از ماهها،پسرم را دیدم.
جلوی مسجد بود.
میاه انبوه جوانان بسیج.
کمر سفت میکرد،پوتین به زمین میکوبید و بند تفنگ،تنگ میکرد.
مثل همه...
مثل همه...
کفش و کمر و تفنگ هم با من به این کارهای او خندیدند...
آخر ما چهار تا خوب میدانستیم که این کارها برای او همه زائد است.
این بندها را او سالها بود که بسته بود.
مگر آنها را روزی سست کرده بود که حالا نیاز به سفت کردن داشته باشند؟ مرا دید.
از کارها کم نکرد.
و الله اکبر،در کجا دیدهاند دستان پدری،چون قطرهای،در دستان بچهای،گم شود؟ لب از لب گشودم...
لحظهای بعد،میان جوانان پوتین پای سفت کمر،هرچه میگشتم او را نمیدیدم.
مثل او میدیدم اما،هزار هزار.
کجا شنیدهاید که پدری در یک شلوغی از فرزندش گم شده باشد؟ بغضم از خودم هشتاد سال جوانتر شده بود!
به زحمت آن را شکستم،کمر راست کردم و آرامآرام،پا بر زمین کوبیدم...
بندها را سست کنیم،با دنیا!"