خلاصه ماشینی:
"به جای اینکه مثل بچههای خوب سرم را پایین انداخته،سر ساعت به کلاس بروم و سر ساعت خارج شوم، و سر برج هم راحت و بدون دردسر حقوقم را بگیرم و به فکر گروه و پایهام باشم،دائما به نگاههای نافذی میاندیشم که از اندیشههایی ژرف نشأت گرفتهاند و بیقرار و ملتهب به من خیره شدهاند تا پاسخگویشان باشم.
چقدر خوب است انسان هم معلم و هم متعلم باشد.
وقتی خودم سر کلاس مینشینم،گاهی با لحظههای عظیم و پرشکوهی مواجه میشوم.
گرد زیبایی از گچ روی پیراهنش نشسته اما نمیدانم چرا وقتی او را به این صورت مینگرم،در نظرم فرشتهای ظاهر میشود.
امروز قرار است راجع به تاریخ صحبت کند.
و من به نگاه او که لحظاتی چند به رویم ثابت مانده،خیره میشوم.
لبخندی از رضایت بر لبهایش مینشیند و گرمی مطبوعی در اعضای من...
سرش را بلند میکند و لحظاتی چند به من خیره میشود."