خلاصه ماشینی:
"وقتی به بالای سر مریم رسید،گفت:چه نقاشی قشنگی!نمیخواهی آن را رنگ کنی؟ مریم جعبهء مداد رنگیش را باز کرد و یک مداد زرد بیرون آورد و خورشید را رنگ زد.
پدر از پشت روزنامه نگاهی به او کرد و با عصبانیت گفت:باز هم که داری نقاشی میکشی؟ببینم تو مگر درس و مشق نداری؟ مریم گفت:این هم یکی از تکلیفهای ماست.
مریم گفت:پدر،یادتان میآید آن دفعه که به دریا رفته بودم یک دختر کوچولو در ساحل نشسته بود.
پدر داد کشید:عجب!پس تو خیال میکنی دریا بوقلمونی است که هر ساعت به رنگی درمیآید؟ پدربزرگ چشمهایش را باز کرد و با صدای بلند خندید:چه خبر است بابا؟بچه است دیگر،بگذار هرچه میخواهد نقاشی کند.
پدر گفت:بگذارم هرچه میخواهد بگوید تا مسخرهء این و آن شود؟ مریم گفت:ولی خانم معلم از نقاشی من تعریف کرد.
پدر گفت:«خانم معلم از نقاشیی تعریف کرد که خورشید و دریا را درست رنگ کرده بودی،نه از این مسخره!»و با یک حرکت نقاشی مریم را پاره کرد."