خلاصه ماشینی:
"»گفتم:«پس اجازه میدهید که همین کنار نگهدارم و بروم خودکشی کنم؟:اول با تعجب و بعد با کمی خجالت فهمید که من هم معلمم و من با کلماتی بریدهبریده و مختصر،-اما مفصلتر و کاملتر با خودم و در دلم-گفتم:بله.
خانم معلم چنان در چنبرهء ناراحتیهایش فشرده شده بود که متوجه تفاوت روحیه خودش با من نمیشد و حالا که همکار غریبهای را پیدا کرده بود،نمیخواست فرصت را از دست بدهد.
است که وعدهای را در رابطه با معلم در آن مینویسند،اما هیچ وقت این وعدهها عملی نمیشود؟»گفتم:«شاید!» گفت:«اگر بخواهم در مورد مشکلات معلمان مطالبی را در آن بنویسید، آیا امکان دارد؟»گفتم:«شاید،اما به هر حال سعی میکنم.
حالا چه بنویسم؟»گفت:«مشکلات ما خیلی زیاد است اما تو را به خدا بنویسید فکری به حال معلمان بدون سرپناه بکنند.
اصلا شما مجلهء ما را میخوانید؟مجلهء ما مخصوص معلمین است خانم!»حوالی میدان ولیعصر رسیده بودم و منتظر جوابش بودم که یک مرتبه با صدای بلند گفت:«ای وای!چقدر از مقصد اصلیم دور شدم."