خلاصه ماشینی:
"چون خیلی خجالتی بود و خودش هیچگاه در کلاس را نمیزد،و یا مثل بچههای دیگر خودش در را باز نمیکرد و بدون اهمیت به معلم سر جایش بنشیند.
یکی از خواهرهایش در کلاس اول درس میخواند و بقیهء آنها هم خانهنشین بودند و کارهای خانه را انجام میدادند.
چون میدانستم دانشآموز بینظم و بیخیالی نیست که هر موقع دلش خواست سرکلاس حاضر شود،از شاگردی که کنار دست او مینشست،سؤال کردم:«پس گل خندان کجاست؟»فورا جواب داد:«آقا...
رو به آنها کردم و پرسیدم:«بچهها آیا میان شماها کسی هست که در این مدت از گل خندان که حالا در بین ما نیست،دل نگران و رنجیده باشد؟» سکوت همچنان فضای کلاس را پر کرده بود.
یک از بچهها که جایش در کنار گل خندان بود،با حالتی بغض کرده گفت:«مگر کسی هم پیدا میشه که از دست گل خندان ناراحتی داشته باشد؟او خیلی خوب و دلسوز بود با هیچکس دعوا نمیکرد."