خلاصه ماشینی:
"بقلم آقای آیتی حکایت پنجاه و سوم یکصد و ده حکایت جمیل بن معمر فهدی مردی هوشمند و خوشحافظه بود تواریخ رجال و اشعار بسیار حفظ داشت و باین سبب مردمی که او را میشناختند بخوش آمدگوئی او پرداختند و گفتند زنهار که جمیل دو قلب در ضمیر دارد وگرنه با یکدل اینهمه مطالب ممکن نیست ضبط نماید و اینهمه زیرک و دانا باشد کمکم این سخن بریشش چسبید و خودش هم مدعی اینمقام شد که مرا دو دل در درون است تا آنکه غزوهء بدر پیش آمد و آنمرد که از نامردان روزگار بود در میان لشکر کفار بجنک احمد ممتاز و مهاجر و انصار شتافت و یارانش میگفتند صاحبان یکدل اگر کاری نسازند جمیل کارها بسازد که دارای دو قلب است چون شکست بسپاه کفر رسید و مسلمین را فتح نصیب گردید راوی خبر گفت او را دیدم یکپای در کفش و یکتای کفش را در دست دارد و بهزیمت میرود و چنان مضطرب است که در هر قدمی دو بار بقفای خود مینگرد که مبادا دشمن در قفایش باشد چون او را بر این حال دیدم گفتم یا ابا معمر این چه حالت است در تو میبینم چرا تای کفش را در دست داری و بپایت نمیکشی،گفت از تو چه پنهان کنم که چون برخی از یاران ما گریختند مرا چنان وحشتی عارض شد که با این حال که میبینی رو بفرار نهادم و از فرط دهشت تا مرا آگاه نکردی نفهمیدم که کفش را بر پا دارم یا در دست(!)و گمان میکردم که پایم در کفش است گفتم وای بر تو مردی چون تو که از فرط بزدلی نداند کفشش بر پای است یا در دست آیا قبیح نیست که برای خود دو دل قائل شود و ادعا کند که مرا دو قلب در درون نهاده و مزیت بر دیگران دادهاند؟!"