خلاصه ماشینی:
"نمرههای 1،3 و 5/4 جلو چشمان آقای معلم رژه میرفت و هر لحظه بر اوقات تلخی او افزوده میشد تا اینکه کاسه صبرش لبریز شد و همهء بچهها را از کلاس بیرون کرد.
به همین دلیل صدایم کرد و پرسید:«چرا تو گریه نمیکنی؟» گفتم:«آقای مدیر گریهمان نمیآید!» آقای مدیر با شنیدن این جمله،با چهره برافروختهای گفت:«غلط کردی که گریهات نمیآید!مگر میشود در حالیکه همه مشغول گریه هستند،تو گریهات نیاید؟بیا برویم توی دفتر،وقتی که چند شلاق کف دستت خورد،خیلی هم گریهات میگیرد.
گفت:«راستش را بگو کجا میروی؟» خواستم همان جمله قبلی را تکرار کنم که چشمتان روز بد نبیند، ضربههای کفش مادر به سروکله من اصابت کرد و جملات او چون پتک بر مغز من کوبیده شد:«ای ذلیل شده،دوباره میخواهی به سینما بروی؟» سرانجام بعد از این کتکها را خوردم،با هر مکافاتی که بود از خانه بیرون زدم.
اما هرچه نصیحت و موعظه بود،یکجا و فلهای تحویلم داد!به طوری که نزدیک بود دوباره تقاضا کنم مرا کتک بزند!برای همین با پای برهنه وسط حرفهای مادرم دویدم و گفتم: «مادر،راستش من امروز از مدرسه فرار کردم.
مسئله مهم این بود که وقتی آقای مدیر زنگ را میزد و بچهها به حیاط میآمدند عدهای همه کارهای خود را رها میکردند و کنار میل گرد میایستادند تا آقای مدیر از پنجره دفتر اشاره کند که زنگ کلاس را بزنید،به محض اشاره آقای مدیر،عده زیادی به طرف میل گرد حملهور میشدند و پس از زورآزمایی،یک میل گرد را از چنگ دیگران بیرون میآورد و با حالتی پیروزمندانه و فاتحانه زنگ را مینواخت."