خلاصه ماشینی:
"در این میان،خواستاران انتقال به تهران بسیارند،سخن که به اینجا رسید برایتان بگوییم:بارها اتفاق افتاده است که مجلهء رشد معلم،که خود زیرمجموعهء وزارت آموزش و پرورش است،به همکاری نزدیک معلمی احتیاج داشته است؛اما به سبب مقررات اداری نتوانسته است او را از خود تهران به دفتر مجله منتقل کند، چه رسد از شهرستان به تهران!ممکن است بگویید:به چه جایی نامه نوشتهام!!ما هم همین را میگوییم!مقررات اداری است دیگر،چه میشود کرد؟!
زنگ تفریح بود که مدیر همراه غریبهای به دفتر آمد:«ایشان آقای رحمتی هستند؛معلم جدید علوم تجربی، به جای آقای دباغ تدریس خواهند کرد.
مرد داشت زیرچشمی نگاهی میکرد که صدای مدیر توی دفتر پیچید:«این پسرتان خیلی بینظم و شیطان است.
رو به من و مدیر کرد و گفت:«در کلاس نمیماند؛از معلم میترسد،داد و فریاد و گریه میکند و به هیچوجه در کلاس آرام و قرار ندارد.
»دانشآموز که حالا از همه میترسید، برای رهایی از دست این معلمهای بیعشق به در و دیوار آویزان میشد و سعی داشت فرار کند که آقای ناظم او را از زمین بلند کرد و بر صندلی نشاند.
آقای ناظم،که تازه به دفتر وارد شده بود، رو به دانشآموز کرد و گفت:«بلند شو به کلاس برویم،بلند شو!»ولی او همچنان ساکت بود.
در این هنگام،ناظم وارد دفتر شد و پس از لحظهای سکوت،انگار تازه متوجه شده باشد به سرعت به طرف دانشآموز رفت و با عصبانیت گفت:«بلند شو برویم!» هنوز منتظر بودم ببینم قضیه به کجا میانجامد.
ولی چون تصمیم جدی آقای ناظم را دید درحالیکه با صدای بلند گریه میکرد با انگشت به من اشاره کرد و گفت:«من به کلاس این آقا میروم."