خلاصه ماشینی:
"مادرش دوباره او را بهء جلو هول داد و گفت:«برو دیگر!»و بعد راه افتاد که برود.
شانههای کوچک او را توی دستهایم گرفتم و بهء مادرش گفتم:«اگر اشکالی ندارد،چند دقیقهای اینجا باشید.
حسن خیال میکند ما اذیتش میکنیم،نمیداند که بچهها او را دوست دارند.
دست حسن را گرفتم و بهء طرف صف راه افتادم بهء مادرش نگاه میکرد و وقتی مطمئن شد که نمیرود،بهء مهدی،که روبهءروی بچهها ایستاده بود و قرآن میخواند،نگاه کرد.
خواندن قرآنکه تمام شد،به بچهها نگاه کردم و پرسیدم: «بچهها شما از مدرسه میترسید؟» درهموبرهم جواب دادند:«نه!» حسن لبخند بیرمقی زد.
بهء بچهها گفتم:«حالا بروید سر کلاس.
اما چشم بهء حسن دوخته بودند.
» وقتی حسن روی نیمکت میرفت،دلم آرام گرفت.
کمی بعد پرسید:«آقا من خوب نوشتم؟»بهء دفترش نگاه کردم و گفتم:«خیلی خوب است کودکیم پیش چشمم مجسم شده بود.
«رشد معلم»سالگرد تشکیل این کلاس شکوهمند و این خاطرهء در یاد ماندنی را به همهء معلمان ایران اسلامی تبریک و تهنیت میگوید."