خلاصه ماشینی:
"یادش آمد یک شب خواب مادرش را دیده بود، آن دورها،زمانی که هنوز به خانه بخت نیامده بود،خواب دیده بود مادرش شده است،و باهوویش،توی پنج دری دعوا میکند و فحش میشنود و فکر کرده بود چقدر بد است زن هوو داشته باشد؛آن هم هوویی مثل نرگس.
حوله تمیز قرمز را روی آن کشیده بود و رفته بود سر چمدان قدیمی جهازش و آن پیراهن زیبای بته آبی را پوشیده بود؛همان پیراهنی که رسول از آن خوشش میآمد،بعد گیسوان بلندش را جلوی آیینه درست کرده بود و دیده بود که صورتش گل انداخته و با لبخندی گرم منتظر رسول نشسته بود تا اینکه ناامید شده بود و صدای خندهء رسول و طلعت را از بالا خانه شنیده بود و بعد رفته بود،پیراهن را درآورده و دوباره توی چمدان گذاشته و چای را،بدون آنکه از آن بنوشد،ریخته بود."