خلاصه ماشینی:
"شاید فرصتی نیز برای صرف یک شام با اعضای خانواده دست دهد.
نمیدانم شما آخرین بار چه زمانی با اعضای خانوادهء خود به گفتوگو پرداختید.
چهقدر برای هم شعر میخوانید.
آخرین باری که لطیفهای برای فرزندانتان گفتید،چه وقت بود.
آه که من چهقدر از این جعبهء جادو دلتنگم.
یادم میآید،روزهایی که جعبهء جادو به خانهء ما نیامده بود،پدرم همهء ما را گرد کرسی جمع میکرد.
لبهای پدرم حافظ نیز ترنم میکرد،مادرم دوبیتی میخواند و با طنین صدایش خانه را گرمتر میکرد.
مادربزرگ هم بود و قصههایش،و در کنار اینها،بازی کنار حوض خانه با پدربزرگ.
اما این روزها وقتی همه جمع میشویم،اغلب زمانی است که میخواهیم با هم تلوزیون تماشا کنیم.
میخواهم جعبهء جادو را خاموش کنم و با بچههایم یک گفتوگوی تازه را آغاز کنم.
میخواهم شعر تازهای را همراه با فرزندانم زمزمه کنم.
میخواهم سجادهء نیایش را با حضور فرزندانم بگسترانم و نجوای تازهای را با خدا آغاز کنم."