خلاصه ماشینی:
"ناامید نشدن واقعا غیر ممکن بود!کار کردن با بچههایی که اصولا مدرسه را از برنامهء زندگی خود کنار گذاشته بودند و اگر هم به مدرسه میآمدند،فقط به خاطر این بود که دوستانشان را ببینند،در بهترین شکلش نیز دیوانهکننده بود.
یکی دیگر از مشکلات من این بود که در آن زمان کتابهایی وجود نداشتند که به کمک آنها بتوان مشکل روخوانی شاگردان دبیرستانی را حل کرد و در عین حال مطالبشان متناسب با سن آنها باشد و لغات و عبارات دشوار نیز نداشته باشند.
بچههای دبیرستانی دلشان میخواست دربارهء رابطه با دیگران، جنس مخالف،ورزش،اتومبیل و امثال آنها بخوانند و از خواندن مطالبی چون،«بدو، بایست،بدو!»و«توپرو که بزنی زمین هوا مره»،بیزار بودند،ولی متأسفانه کتابهایی که متناسب با توان روخوانی آنها باشد،در همین سطح و پایه بودند و بدبختانه خواندن کتابهای موجود مورد علاقه دانشآموزان دبیرستانی،دشوار و برای شاگردان من تقریبا غیر ممکن بود.
شرط من با آنها این بود که اگر در کار خود دقت نکنند و در واقع خود را نشان ندهند،حقوقی دریافت نخواهند کرد."