خلاصه ماشینی:
"سه صفحه کاغذ سیاه کرده بودم،اما نتوانسته بودم جواب نهایی مسأله را به دست آورم.
محمد که کنارم نشسته بود، خودکاری به دست گرفته بود و مرتب چیزهایی روی کاغذ پارهاش مینوشت.
بعد از نیم ساعت تقلا،روزنهء امیدی پیدا کردم،شکر خدا، مثل اینکه اوضاع بر وفق مراد بود و مسأله داشت حل میشد.
دوباره حالت یک معلم را به خود گرفت و گفت:«چیه پسر؟مثل اینکه خیلی دلت پره!» میخواستم به او جواب دهم:«شما دیگه این حرفو میزنین؟!با این گرونی و اوضاع مملکت دیگه چهطور دست و دل معلم به کار بره؟نه آقا...
این مرد بعد از این همه سال در هیأت معلمی هنوز سادگی خود را حفظ کرده بود.
به یاد آوردم که این جملات را من که خطم از همهء بچهها بهتر بود،روی تختهء سیاه نوشته بودم و او چه صمیمانه از من تشکر کرده بود.
من در این افکار غرق شده بودم و معلم همچنان صحبت میکرد:«همه چیز را همکان دانند و همگان..."