خلاصه ماشینی:
"یکی از آن ها نوشته بود: روزی دختر شش سالهام سوزی،نزد من آمد و پرسید: «مامان!داری چه کار میکنی؟» -دارام برای همسایهمون خانم اسمیت غذا درست میکنم.
-واسه چی؟ -برای اینکه خانم اسمیت دختر کوچولوشو از دست داده و دلش شکسته و الان خیلی غمگینه.
سوزی!تو دختر باهوشی هستی و حتما یه راهحلی برای کمک کردن به خانم اسمیت پیدا میکنی.
» خانم اسمیت برای لحظهای نفسش بند آمد و سعی کرد جلوی بغضی را که تا گلویش بالا آمده بود بگیرد.
» خانم اسمیت اعتقاد داشت که کار کوچک و محبتآمیز سوزی،باعث شد که حال او خیلی بهتر شود.
او چسب زخم سوزی را کنار تابلوی عکس دخترش چسباند تا هر وقت که میخواهد اختیارش را از دست بدهد،یاد دختر کوچولویی بیفتد که به فکر قلب شکسته او و پیدا کردن راه حلی برای ترمیم آن بود."