خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) نگاهم روی هیچ نگاهی نمینشست.
به«معلمی»و هنر کنار آمدن با بچهها نیاز داشتم.
یک گذشتهء سنگین بر شانههایم نشسته است.
انگار جلو دستها را بهتر از من میبیند و مرا به راه خود میبرد.
گاه با خود فکر میکنم،چهطور گذشتهء من با آنهمه فاصله،اینقدر به حالات امروزم شبیه است؟بیاختیار به یاد اریکسون میافتم.
این را هزار سال خاطره به ما میگوید و یک چیز دیگر که جرأت گفتنش را کسی نیافته است: «ما هم به نوبهء خود گذشته را از نو میسازیم.
ما یک بار توسط گذشتهء خود ساخته میشویم و بار دیگر خود را تا دل تاریخ عقب میبریم و خودمان را تاریخی میکنیم و گذشته خود را میسازیم؛همانگونه که امروز میخواهیم و نیاز داریم.
میگفت،کتابها روی میز.
کتاب را روی سینهاش میچسباند و هرازگاهی به آن سرک میکشید و آن را از بر میکرد.
وقتی ما روی کتاب را خط به خط میخواندیم، او پشت کتاب را به سمت ما گرفته بود."