خلاصه ماشینی:
"از وقتی که دوازده ساله شدم،هر سال روز تولدم یک شاخه یاس آفریقایی سفید از طرف شخصی ناشناس به خانهمان فرستاده میشد.
در سنین نوجوانی برایم جالب بود که حدس بزنم فرستندهء گل همان پسری است که از او خوشم میآید یا حتی کسی است که من او را نمیشناسم،اما مورد توجهش هستم.
مثلا میگفت:«ممکن است این شخص کسی باشد که تو یک وقتی او را مورد لطف و مهربانی قرار دادهای و حالا وارد سپاسگزاری و قدردانیاش را نسبت به تو ابراز میکند،اما میخواهد ناشناس باقی بماند.
درست یک روز قبل از این که پدرم فوت کند،من و مادرم رفته بودیم خرید تا من لباس مناسبی برای جشن فارغالتحصیلیام پیدا کنم.
بالاخره یک مدل بسیار عالی انتخاب کردیم،ولی متأسفانه اندازهام نشد و وقتی روز بعد پدرم فوت کرد،دیگر همهچیز را در مورد آن لباس فراموش کردم،اما مادرم فراموش نکرد."