خلاصه ماشینی:
"راننده داخل اتومبیل منتظر پسرک بود.
با خود گفت:«امروز از بابا چه جایزهای بگیرم؟» بعد از تعطیل شدن مدرسه،بازهم همان راننده با اتومبیل منتظرش بود.
» پسرک همه این کارها را کرد،ولی هنوز پدر نیامده بود.
صدای بچههای مدرسه روبهرو که تعطیل شده بودند،فضای خیابان را پر کرده بود.
پسرک هنوز منتظر بود تا پدر از راه برسد و بگویید که امروز چه جایزهای برای او میخرد؟!
دخترک گلفروش همینکه رنگ قرمز چراغ را دید،باعجله خود را به میان اتومبیلها رساند.
قبل از آنکه حرفی بزند،مادر بچهها با حالتی بسیار خشن و عصبانی گفت: «نیا!نیا!جلو نیا!ما گل نمیخواهیم!» دخترک گلفروش باترس خود را کمی عقب کشید و در حالیکه گلهای رنگارنگ،چهره معصوم وی را زیباتر میکردند،باسادگی و صداقتی کودکانه گفت:«خانم من فقط میخواستم بگم در عقب ماشین بازمونده،نکنه برای بچهها اتفاقی بیفته!» چراغ سبز شد.
اتومبیلها یکی پس از دیگری دور شدند و دخترک منتظر بود تا چراغ دوباره قرمز شود."