خلاصه ماشینی:
"یادت میآید چهقدر کار کردیم تا آن خانه،که به انباری بیشتر شباهت داشت،به خانهای برای زندگی تبدیل شد؛اینجا هم بیشباهت به آنجا نیست.
هنوز آن جملهات مرا در این روستای دور افتاده جان تازهای میبخشید:»خسته نباشی مدر!«چهقدر از این جمله خوشم میآمد راستش از لحن شیرین و قشنگ تو بیشتر خوشم میامد.
ولی امروز به این حس زنده فکر میکنم که چهقدر ما به درد روز مبادای هم میخوریم.
از خودم میپرسم چهطور ممکن است یک خاطره و یک تصویر،مرا به شور و شوق درآورد؟با این که این روزهای دور بودن مرا از لطف سخنهای شیرینت با آن ته لهجهی مثل قند تبریزی محروم کرده است،هر روز هزار بار با من سخن میگویی،من به خاطر تو از همهی لهجههای ترکی خوشم میآید.
برای این که هم سال اول معلمیام است و هم آنکه هنوز خودم بچهای ندارم که بدانم آنها دقیقا چه میگویند."