خلاصه ماشینی:
"به سختی از گوشه و کنار دهانش کمی آب جمع کرد و روی سریشهای پشت برگه ریخت.
پدر پرید جلو و گفت:«چه کارش کردی،پدرسوخته؟» انگشت مسلم درست مثل وقتی که میخواست از آقای ناظم اجازه بگیرد،میلرزید.
» با اشارهی بقال شاگردش پشت پیشخان ایستاد و خودش به دنبال بادبادک به راه افتاد و گفت:«مگه چیه؟»پدر مسلم جواب داد: «برگهی ارمغان برنده شدم»تو کوچهها میدوید و جایزه تعیین میکرد.
قصاب با هر پرشش صدها کیلو گوشت بدنش را به هوا میانداخت و وقتی از کنار نانوا رد شد،او را روی تلی از خاک انداخت.
صدای ننهآقا که اصلا به هیکلش نمیخورد،بلند شد:«ننه چی شده،چه میلیون برنده شدی؟» بادبادک خودش را از دست پدر مسلم پایین انداخت.
پدر لبهایش را باز و بسته کرد مثل این که چیزی گفت.
برای کمک به یتیمها!» مسلم جسد بیجان بادبادک را کنار دیوار گذاشت و نشست توی حیاط نخهای رنگارنگ درخت امامزاده مثل بادبادک با نسیم میرقصیدند."