خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود)(به تصویر صفحه مراجعه شود) خواندیها شما خدایید؟ نوشته:دن کلارک1 ترجمه:ماندانا محسنی در یک غروب سرد روزهای کریسمس،پسر بچهای شش هفت ساله،بدون کفش و با لباسهایی کهنه و پاره پشت شیشهی مغازهای ایستاده بود و داخل آن را تماشا میکرد؛خانم جوانی که از آنجا عبور میکرد،پسر بچه را دید و انگار همهی حرفهای دل و آرزوهای او را از چشمهای آبی پر فروغ و پر اشتیاقش خواند.
» پسر کوچولو به او نگاه کرد و پرسید:«شما خدایین،خانوم؟» خانم جوان لبخندی زد و گفت:«نه عزیزم؛من فقط یکی از فرزندان او هستم.
» پسر کوچولو دوباره گفت:«میدونستم که شما باید یه نسبتی با او داشته باشید!» درست سر وقت ساعت یازده و نیم شب،هوا طوفانی بود و باران سیلآسایی میبارید.
مرد یادداشت کوچک ضمیمهی این بستهی بزرگ را باز کرد و خواند: آقای جمیز عزیز از همراهی و همدلی شما در آن شب طوفانی کنار بزرگراه،بسیار بسیار سپاسگزارم."