خلاصه ماشینی:
"وقتی که وارد کلاس شدم،بعد از سلام و احوالپرسی،سعید یکی از شاگردانم جلو آمد و گفت:«خانم اجازه؟من خیلی گرسنه هستم!» از او پرسیدم:«سعید جان،مگر ناهار نخوردهای؟»و او جواب داد:«نه!» -چرا؟ -برای اینکه ما امشب به یک میهمانی دعوت شدهایم.
کبریت را به حسین داد و چوب کبریت آتش گرفته را با دست چپ گرفت.
نیمی از نوک سیگار سوخت و کبریت به انتها رسید که مهرداد غرید:«بده به من،آی کیو!»و از اول شروع کرد.
به چوب کبریتهای زیر پایشان اضافه شد و سرانجام،سرفههای تند و پی در پی مهرداد نشان داد که سیگار روشن شده است.
اگر توضیح میخواست،باید چه جوابی میدادند؟اگر به پدر و مادرشان میگفت چه؟اما حاجیه خانم کارشان را راحت کرد و طوری که فقط آنها میشنیدند گفت:«امیدوارم آخرین بارتون باشه و هر وقت هوس این کار زشت رو کردین،یاد این سطل آب یخ بیفتین و آتش فکر سیگار کشیدن در شما خاموش بشه،حالا زود برین خونه تا سرما نخوردین."