خلاصه ماشینی:
"پسر زیاد هم بوسیله علامت خنجر سعید،بشیعه بودن وی پی میبرد و از طرف عبد الملک برای از بین بردن جمعیت ضد اموی ماموریت پیدا میکند ولی در موقع جنگ،پسر زیاد بدستور خلیفه جنک را ناتمام میگذارد و بعد معلوم میشود این فرمان دروغ بوده و پسر زیاد حبیبه را مسبب این امر معرفی میکند ولی از ارائه مدرکی در اینخصوص عاجز میماند و وقتی پسر زیاد برای تحصیل مدرکی حبیبه را تحت مراقبت و تعقیب قرار میدهد سعید را دیده و نامردانه او را دستگیر میکند و روز بعد در دار الخلافه سعید به بحثی مبنی بر حقانیت خلافت بلافصل علی ع میپردازد که در نتیجه محکوم بقتل میشود ولی جمعیت ضد اموی و حبیبه تصمیم میگیرند با بدست آوردن کلید زندان سعید که در گردن پسر زیاد بود ویرا خلاص کنند و بوسیله رقاصهء بر بودن کلیه موفق میشوند ولی وقتی درب زندان را باز میکنند سعید را در زندان نمیبینند و فردا هم پسر زیاد برای آوردن کشتن وی بزندان میرود او را در محبس نمییابد زیرا سعید با طرزی معجزه آسا از زندان فرار نموده بود در اولین وهله،سعید در نظر داشت که پس از خروج از محوطه زندان در همان حوالی در بیابان رفع خستگی نماید و روی همین منظور هم بود که سعید درب زندانش را بشکل اول درآورد که باین زودیها بنبودن وی در زندان پی نبرند و بتواند با خیال راحت در خارج شهر،شب را بصبح بیاورد ولی بعد از اینکه گمان کرد آن عده«یعنی رفقای خودش»برای قتل وی آمدهاند و فورا از نبودن وی در زندان مستحضر خواهند شد و در نتیجه ویرا تعقیب خواهند کرد دیگر استراحت را جایز ندانست و در حالیکه خود را کاملا با لباسهای پارهپاره و مندرس پوشانده بود نیمه شب وارد شهر گردید و با احتیاط تمام از کوچهها عبور نموده و خود را بمنزل رئیس جمعیت ضد اموی رسانید ولی هر- اندازه دق الباب کرد جوابی نشنید و فهمید کسی در منزل نیست، سپس از آنجا بخانههای اعضای دیگر جمعیت ضد اموی که در همان حوالی و نزدیکیها بود رفت ولی هیچیک از آنها را هم در منزل نیافت."