خلاصه ماشینی:
"صاحب مغازه نگاهی به پسرک انداخت و گفت:این تلفن عمومی نیست؛اما اشکالی ندارد که شما یک تلفن بزنید.
پسرک گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت و خیلی زود گفت:سلام خانم محترم.
من میخواستم ببینم شما برای کوتاه کردن چمنهایتان کارگر نمیخواهید؟ خانم گفت:نه ما قبلا یک نفر را گرفتهایم.
خانم گفت:ما از این پسر بسیار راضی هستیم و نمیخواهیم او را از دست بدهیم و بعد تشکر کرد و گوشی را قطع کرد.
پسرک لبخنید زد و گفت:بسیار متشکرم؛من داشتم نحوهی کار کردن خودم را آزمایش میکردم؛من کار دارم.
دوستانش خندیدند و گفتند تو فرماندهی نظامی هستی یا مربی اخلاق؟» []سمیناری در منطقه برگزار کرده بودیم و قرار بود چند نفری سخنرانی کنند و آخر سر شفیعزاده صحبت کند،که هم مهمتر از همه بود و هم میتوانست همه صحبتها را جمعبندی کند."