خلاصه ماشینی:
"حکایتهایی برای کلاس تهمینه ابراهیمی پیغمبر آهنگر شخصی نزد پادشاهی رفت که من پیغمبر خدایم،به من ایمان آر،گفت: معجزهی تو چیست؟گفت:هرچه بخواهی؛پادشاه قفل مشکلگشای پیش او نهاد و گفت که اگر راست میگویی این قفل را بیکلید بگشایی؛گفت: من دعوی پیغمبری میکنم نه دعوی آهنگری.
بدون مهلت شخصی نزد خلیفهی بغداد رفت که من پیغمبرم؛خلیفه گفت:معجزهی تو چیست؟گفت:هرچه اراده کنی؛گفت:خربزه را در پیش من بکار که فی الفور،سبز شود و گل کند و خربزه بندد و پخته گردد؛گفت:مرا چهار روز مهلت ده؛گفت:مهلت نیست؛گفت:ای بیانصاف؛خدای عز و جل را با وجود قدرت کاملهاش،چهار ماه مهلت میدهی تا خربزه میرساند و مرا چهار روز مهلت نمیدهی؟ نتیجهی عادلانه دزدی جامهی کسی بدزدید و به بازار برد و به دست دلال داد که بفروشد.
خانوادهی بارانی ظریفی با عربی همراه شد؛در آن اثناء از و پرسید،که چه نام داری؟ گفت:مطر،یعنی باران،گفت:کنیت تو چیست؟گفت:ابو الغیث،یعنی پدر باران."