خلاصه ماشینی:
"من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود-به گمانم همان وقت از شهادتش،در نماز جمعه تهران هم این خاطره را گفتم-شب میخواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند؛آن وقتی بود که عراقیها از رود کارون عبور کرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند.
یکی دو روز آنجا بودم و بازدیدی کردم و هدفم این بود که هم گزارش دقیقی از آنجا به اصطلاح برای کار خودمان داشته باشم(وضع منطقه را از نزدیک ببینیم و بدانم چه کار باید بکنم)و هم اینکه به رزمندگانی که آنجا بودند،خدا قوتی بگوییم، رفتم به یکایک آنها خدا قوتی گفتم.
حتما میدانید که اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق العادهای دارد اما زیر دید این ماهوارهها،دهها هزار نیرو رفتند تا پای اروندرود و دشمن نفهمید!با شیوههای عجیبی و غریبی که میدانم شماها چیزی از آنها نمیدانید البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشکار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دستبهدست نمیشود.
به هرحال با یک چنین وضع پیچیدهای آن زمان ما در جریان جزئیات کار قرار میگرفتیم و آن دلهرهها و کذا و کذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهای را فتح کنند و کار شگفتآوری را انجام دهند این کار،کار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبههایی بود که در بسیج و در سپاه بودند.
اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت:شبها که این بچهها به عملیات میروند اگر میشود من را هم با خودشان ببرند(!) بچهها شبها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شکار تانک میرفتند و این سرهنگ آمده بود،التماس میکرد که من را هم ببرید!چنین منظرهها و جلوههایی را انسان مشاهده میکرد،این نشاندهنده آن ظرفیت معنوی است."