خلاصه ماشینی:
"پای درد دل همدلی (به تصویر صفحه مراجعه شود) خانم داشت درس میداد و من به چهرهء مهربان مادر بزرگم نگاه میکردم که گاهگاهی نالهای میکرد و باز آرام میشد.
بچههای یکی از کلاسها ورزش داشتند و سرو صدای آنها نمیگذاشت مادر بزرگ استراحت کند.
دلم میخواست کاری برایش بکنم اما نمیدانم چرا روی نیمکت میخکوب شده بودم.
در کلاس باز شد و پدرم هراسان با پاکتی پر از دارو وارد شد.
فکر میکردم یکراست به سراغ مادر بزرگ میرود اما وقتی کتابچهها را روی میز معلم گذاشت به یاد دیکته ساعت قبل افتادم که دفترچههایش در دفتر مدرسه مانده بود.
اسم آن سرزمینها را هم خانم گفت اما من یاد نگرفتم.
از پنجره به بیرون نگاه میکردم.
-فهمیدی چی گفتم؟چرا هوا سرد میشود؟ -اجازه خانم!وقتی...
*** و من واقعا سردم شده بود،و پائیز را احساس میکردم کاش خانم همه چیز را میدانست و میگذاشت کلاغها خبری از مادربزرگ به من بدهند."