خلاصه ماشینی:
"لحظهای بعد در خنکای اتاق،پلکهایم سنگین شد و روی هم افتاد و لحظهای بعد!کنار جاده زیر آفتابی سوزان ایستاده بودم و به انتهای جاده چشم داشتم که ناگهان صدایی مرا به خود آورد.
با صدایی بغضآلود گفت:آن هنگام که تو کنار پدر و مادرت خوشبختی را میچشیدی و امنیت را لمس میکردی،پدر و مادرم را زیر آفتاب شکنجه میکردند،برادرانم را میسوزاندند و خواهرانم را زنده به گور میکردند.
لحظهای از او غافل شدم و هنگامی که خواستم چیزی بگویم،دیدم که از افق نگاهم دور شده است.
با دستهای خاکآلودم اشکها را از جلوی چشمم کنار زدم اما دیگر او را ندیدم تنها چیزی که از او باقی مانده بود ردپایی خونآلود بود که چشمها را به خود میخواند.
وقتی به خودم آمدم،من بودم و خانهای که متعلق به من بود،من بودم و پدر و مادری که مراقبم بودند،من بودم و وجدانی که در تب انسانیت آتش گرفته بود و میسوخت."