خلاصه ماشینی:
"[در همین وقت مرد دیگری که مسنتر است و مشک کهنهتری بر دوش دارد از راه میرسد و همینطور که میرود به سقای اولی نگاه میکند.
سقای دومی[با تعجب به مرد نگاه میکند و میایستد]:درست میشنوم؟ تو آب میخواهی؟ سقای اولی[به طرف سقای دوم میرود،با خشم میگوید]:بله.
سقای اولی[با ناراحتی دستش را به طرف سقای دومی دراز میکند]:درست است خودم آب دارم،ولی من از بس این آب را خوردهام، دیگر دلم از این آب گرفته،حالا هم تشنهام و میخواهم آب تازهای بخورم[قاهقاه میخندد و سرش را تکان میدهد]:آخه چیز نو و تازه صفای دیگری دارد[دست مرد را میگیرد.
سقای دومی[سرش را میخاراند و با دست مرد را به عقب هل میدهد]:تو مثل آدمهایی هستی که از خودشان شک دارند و خیال میکنند،هر چه دست دیگران است،بهتر و خوبتر است.
سقای اولی[با خشم و تعجب به مرد زل میزند]:چه گفتی؟عجب آدم بدی هستی، چرا از اول این را نگفتی؟[داد میزند]: میکشمت،حقهباز[به زمین تف میکند و چهرهاش از دل بهمزدگی،تو هم میرود، میخواهد استفراغ کند]."