خلاصه ماشینی:
عابد و ابلیس در بنیاسرائیل عابدیبود،وی را گفتند:در فلانجایگه درختی است که قومیآن را میپرستند.
آن عابد رااز بهر خدا و تعصب دینخشم گرفت،از جای برخاست،تبر بردوش نهاد،و رفت تاآن درخت از بیخ بردارد،ونیست گرداند.
گفت:رو به عبادتخود مشغول باش،که این ازدست تو برنخیزد،با وی برآویخت،ابلیس بیفتاد،و عابدبر سینۀ وی نشست.
عابد گفت:نه،که لا بد است برکندن ایندرخت،و من ازین کار بازنگردم تا تمام کنم.
دیگر بارهبه هم برآویختند،و عابد بهآمد،و ابلیس بیفتاد.
ابلیسگفت:ای جوانمرد تو مردیدرویشی،و مونت تو برمردماناست،چه باشد که این کاردر باقی کنی که بر تو نیست،و تو را بدان نفرمودهاند،ومن هر روز دو دینار در زیربالین تو کنم،هم تو را نیکبود هم عابدان دیگر را،کهبرایشان نفقه کنی.
با خود گفت:یک دینار به صدقه دهم،و یکدینار خود به کار برم،بهتراز آنکه این درخت برکنم،کهمرا بدین نفرمودهاند،و نهپیغامبرم،تا بر من واجبآید.
دیگر روز بامداد دو دینار دیددر زیربالین خود.
ع-ا (**)-در باقی کردن:ترک کردن،کاری را به وقت دیگر موکول کردن.
(به تصویر صفحه مراجعه شود)تبر برداشت،و رفت تا درختبرکند،ابلیس به راه وی آمد،و گفت:ای مرد ازین کاربرگرد این هرگز از دست توبرنخیزد.
به هم برآویختند،وعابد بیفتاد،و به دست ابلیسعاجز گشت،و ابلیس قصد هلاک وی کرد.
عابد گفت:مرا رها کنم تا بازگردم،لکنبا من بگو که اول چرا من بهآمدم،و اکنون تو به آمدی؟گفت:از آنکه در اول از بهرخدای برخاستی،و دین خدایرا خشم گرفتی،رب العزة مرامسخر تو کرد.
هر که برایخدا به اخلاص کار میکند،مرا بر وی دست نبود.
اکنوناز بهر طمع خویش و از بهردنیا خشم گرفتی،تابع هوای خودشدی،لاجرم بر من برنیامدی،و مقهور من گشتی.